نوحه ی دارکوب (داستان کوتاه)

ساخت وبلاگ

افشین با ضرب دست اره را می کشید و گردهای زرد درخت از دو طرف به روی زمین می ریختند. عرق شار شده بود، ولی ارّه را رها نمی کرد. "باید تمامش کنم"-می گفت با خود. پیرمرد بیمار که روی کَت می خوابید، آخرین رَمقش را جمع کرده، سرش را از بالشت اندکی برداشت. درخت زردآلورا تماشا داشت که تمام شاخ و برگ هایش می لرزید. پای های کم جانش را به هم می زد. زبانش چند سالی است لکنت پیدا کرده بود و صدای آه واهش را پسر گویا نمی شنید و با تمام توان دسته ی اره را محکم داشته، آن را می کشید. ارّه می رفت و می آمد و دندانه هایش گویی از جگر پیرمرد گذشته، آن را نصف می کردند. 

  زردآلو درخت از همه کهن سال باغ بود. سال اول خانه-دارشوی اش آن را کاشت که بعدها در کنارش توت و ناک و بهی و شفتالوها پیدا شدند. فرزندانش هم به دنیا آمدند و همراه نهال های باغ قد کشیدند. پسران و دختران ازدواج کرده، هر کدام به خانه های خود رفتند. طبق سنت معمول پسر خُردی در خانه ی پدری ماند. همسر پیرمرد چند سال قبل فوت کرد و سال بعد خود او بیمار شد. او به اصرار فرزندان که می خواستند برای مداوا به بیمارستان برندش، توجهی نکرد و می گفت: حس می کنم از دنیا کَنده می شوم، پای هایم دیگر تحمل برداشتن جسمم را ندارند، مرگ خبرم داده است، باید بار سفر آماده کنم، بالم شکست... نیز گفتند خانه ی یکی از بچه ها برود، به این هم راضی نشد، می گفت از خانه ای که تابوت همسرم را بیرون بردند، از همان خانه مرا هم به منزل آخرت گُسیل کنند. 

اندیشه ها از قَبَت حجیره های مغزش می گذشتند، می چرخیدند و پایان نمی یافتند. پسر همانا ارّه را می کشید که لحظه ای در میان شاخ غفس زردآلو گم می شد و دوباره سرش پیدا می گشت. پیرمرد بی قراری می کرد و پای هایش را به زمین می کوفت، ولی گاو زیر زمین خبر می یافت و پسرش نه. درد می کشید، به خود می پیچید، چند روز بود آب از گلویش نمی گذشت، ولی پسر این را علامت پیری می دانست و از احوال پدر به کسی چیزی نگفت. 

با چه امیدهایی این باغ را سبز کردم، -می گذشت از فکر پیرمرد، -می خواستم کام فرزندانم شیرین باشد و دست همسایه ها را نگاه نکنند و همسایه ها هم از این باغ شیرین کام شوند. همچنان که به فرزندانش نگاه و بین می کرد، به درخت های باغ هم مدام نظارت داشت، هر تیره-ماه بیخشان را پاروی چاروا می ریخت و نهال هارا با جامه ی کهنه می پیچید که از سرما ایمن مانند. با آمدن بهار جامه را از تنشان بیرون می آورد و شاخ های اضافی را قطع می کرد و نوازششان می نمود. گویی باغ فرزند بزرگ او بود و همراه با درختان آن نفس می کشید. دارکوبی در شاخ بلند چارمغز لانه داشت و همیشه با نوکش تیک تیک به تنه ی درخت می کوبید. پیرمرد عاشق این صدا بود و ساعت ها به این ضربه های موسیقی زنده گوش می داد. همین که دندانه های ارّه به بدن شاخ فرو رفتند، پرنده ای که در شاخ بالایی آن لانه داشت، پرید و رفت و پیرمرد صدای بال زدنش را می شنید. خدا از نعمت شنوایی محرومش نکرده بود و می دانست الآن جفت کدامی در لانه است و کدامی برای غذای بچه ها رفته است. 

  افشین گویا پدر را فراموش کرده بود که به کارش ادامه می داد. شاخ فرود می آمد و برابر آن آخرین امیدهای پیرمرد برباد می شدند. لبش را گاز می گرفت و گویی دردش را فرو می برد. 
-- بلی، از همین باغ همسایه ها نوده ی پیوندی می بردند و باغ سبز می کردند. بعضی ها چنان حاصلی گرفتند که آن را در بازار محل می فروختند و آرزوی پیرمرد هم دقیقاً همین بود.  
  افشین چند ماه بود به خاطر دزدی که در کارخانه ی آهن در روسیه رخ داد، از حق ورود به این کشور محروم شد. به پدرش خبر آوردند با رفیقان ناباب شین و خیز دارد. یک زن روسی هم گرفته است. چند بار پیرمرد دست-ارّه را به دستش داده، تأکید کرده بود هرگز شاخ تررا نبُرّد. و برایش نقل کرد که در گذشته هر زمان سه نفر شهادت می دادند که درختی خُشکیده است، آن گاه بر تنه اش تبر می زدند. پیرمرد خود با سطل آب کشانده، این نهال هارا شاداب کرد و بعدها جوی کند و از این کار خلاص شد. حدس می زد شاید فرزند به خاطر ذخیره ی هیزُم زمستان شاخ را می برّد، ولی شاخ سبز بود، میوه داشت. بارها گفته بودش: تربری سربُری و تورا تیشه دادم، که هیزم شکن...   

  دست ارّه می رفت و می آمد و برابر آن دست های پیرمرد که چند سالی بود به او اطاعت نمی کردند، کرخت شده بودند. پزشکان گفتند دست ها نمک گرفته اند و دارو و درمان کردند. ولی ظاهراً بی نتیجه بود. حالا این پسر بود که با دستان هُزرب اره را می کشید. 

  باز هم نگاه پیرمرد سرسر درختان می چرخد. آن که از دور میوه هایش به طرفش چشمک می زنند، چارمغز پوست-کاغذی است. از این نوع شاید به جز او چند نفر دیگر بیشتر نداشتند. علاقه ی عجیبی داشت پیرمرد به این درخت، دیر به بار نشست، امّا همه ساله حاصل فراوان می داد.

دقیقا مثل هر تلاش مداوم که دیرتر به ثمر می نشیند.  
 این چرا نمی فهمد؟، -ناراحت بود پیرمرد و دهانش خشک می شد. می فهمد، آگاهانه شاخ را می برّد، این امیدهای مرا قطع می کند. جامه ای را که با هزار آرزو برایش گرفته بودم، دیروز آتش زد.  

 -- این نشانه ی فئودالیزم، زمان این گذشت، -می گفت افشین به یکی از دوستانش که همراهش از روسیه خارج شده بود و چند روز قبل او را آورده بود، تا باغ را نشانش دهد و هردو نقشه های داشتند. آن طور که از صحبت هایشان بر می آمد، ظاهراً می خواست درخت هارا کلاً ببُررد و در میان حولی، حوض شنا درست کند.  

-- با کدام زبان به این فهمانم که شرایط ما با شرایط روسیه فرق دارد، تو درآمدی نداری که با خرج زیاد حوض سازی و درونش شنا کنی. شاید با پول گاوها می خواهد حوض بسازد؟ با چند سال زندگی کردن در ملک غیر این قدر تأثیر پذیرفتن از فرهنگ بیگانه برای پیرمرد عجیب به نظر می نمود. مگر تو فرهنگ اورا باید بپذیری؟ مجبوری؟ آنها از تو چه برتری دارند؟ برایش گفته بودند همه ی همشهریانش را توهین و تحقیر می کنند، از جمله پسر اورا. نامشان را نمی گرفته اند، بلکه "سرسیاه" صدا می زده اند. خود را ملامت می کرد که نتوانست این یکی را خوب تربیت کند. از دستش دررفت، قابل نظارت نیست. نازپرورد به بار آمد. آخر در این 4-5 سال مگر چه کم دیده که آمد و اوّل گاو و گوساله را فروخت و زنش را با دو فرزند بیرون کرد. قصد داشت زن روسی اش  را به این جا آرد. می گفت مثل شهری ها باید هر روز چند بار شیر و جُرغات خرید و خورد.  

 اندیشه ها مغز سر پیرمرد بیماررا سوراخ می کردند. او جان می کند، ولی فرزند به کار خود سرگرم بود. شاخ افتاد و گرد و خاک به هوا برخاست. ارّه را سویی پرتافت و در جایش نشست. 

  دارکوب دوباره پیدا شد و بر تنه ی چهارمغز بی-ایست می کوبید. عاشق این نوا، نه، نوحه، گویی دیگر گوش شنوایی نداشت. پیرمرد قبل از آن که شاخ درخت بر زمین فرود آید، جان به حق تسلیم کرده بود. 

#شرح_واژگان:

ناک-گلابی 
بِهی- به 
حُجَیره-سلول 
غَفس – کلفت و زخیم
پاروی چاروا - کود دام 
نَوده - شاخه، جوانه ی درخت 
هُزَرب- قوی، پهلوان 
چارمغز-گردو 
جُرغات- ماست
 پرتافت - پرت کرد

#فردوس_اعظم
#دارکوب 
#ادبیات
#داستان_تاجیکی
از مجموعه ی داستانهای کوتاه "نوحه ی دارکوب"، تهران، نشر آرون، ۱۳۹۸

نوشته ها و شعر هاي فردوس اعظم ...
ما را در سایت نوشته ها و شعر هاي فردوس اعظم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : firdavso بازدید : 150 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 12:09